به گزارش شهرآرانیوز؛
حسین گلگلاب، چشم باز کرده بود، دیده بود پدرش ایستاده برابر بوم نقاشی و دارد با رقص قلممو و رنگ بر پهنه سفید پارچهای، در عالم دیگری سیر میکند. او، زندگی موازی پدر در جهان هنر را با اشتیاق عجیبی دنبال میکرد. چیزی در نگاه پرحرارت پدرش میرزا مهدیخان مصورالملک یافته بود که انگار توی چشمان هیچ مرد دیگری پیدا نمیشد. او خیلی بچه بود که فهمید هنر، فقط یک راه برای امرار معاش نیست.
یک میانبر برای رفع کسالت روزمرگی دنیاست. حسین، هرگز دست به قلم نشد، اما نشستوبرخاست میرزا مهدی با آقا حسینقلی و درویشخان، خیلی زود او را به عالم موسیقی پیوند زد. جای قلم، تار و سهتار دست گرفت و شد از اولین شاگردان مدرسه موسیقی وزیری. آنقدر شنید و نواخت تا خودش شد یکی از مدرسان مدرسه موسیقی.
حسین گلاب، با آن استعداد شگرف و پشتکار ستودنی، مستعد بروز علینقیخانی دیگر بود، اما مثل چکاوکی بیقرار، از شاخهای به شاخهای جست میزد و در هر بازه از روزگار جوانی، برگ تازهای از توانمندیهایش را بروز میداد.
به قدر کافی از سرچشمه موسیقی نوشیده بود و حالا باید راهی دارالفنون میشد. سروکله زدن با زبانهای خارجی، لذتی دوچندان داشت. انگلیسی را که مسلط شد، رفت سراغ فرانسوی. بعد از فرانسوی درس روسی گرفت و درسش که تمام شد، در کسوت معلمی برای شاگردان مدرسه دارالفنون درس علوم طبیعی داد. تا بیستودوسالگی، نوازنده چندزبانه درسآموختهای بود که معلمی میکرد و کتاب مینوشت.
۱۰ سال بعد، دوازدهجلد کتاب در رشته علوم طبیعی تألیف کرده بود و هنوز چیزهای زیادی برای آموزش و آموختن وجود داشت. باید به دانشگاه میرفت. گیاهشناسی، باب دلش بود. او بیاندازه به خاک این مملکت عشق میورزید. از لمس دانههای خاک و برگهای جوان نورسیده، مست میشد و با تماشای جنگلهایش، به وجد میآمد. میخواست تک تک ذرات زنده و سبز و روینده زمین وطنش را از مسیر علم و دانش، رصد کند. این اشتیاق تا پایان مقطع دکتری رهایش نکرد.
سپس هرچه در این سالها آموخته بود، در کسوت استادتمامی به دانشجویان آموزش داد و شد یکی از رجال عالیرتبه دانشکده پزشکی. عجیب آنکه از سمت فرهنگستان ایران برای مدیرکلی مجموعه انتخاب شد. مردی که چیزهای زیادی میدانست و زبان فارسی را به قدر گیاهان ایرانیتبار دوست داشت. پسر میرزا مهدیخان، رود پرخروشی در جهان علم بود که سرخوشانه و بیتوقف، جریان داشت، اما در تمام این سالها، غمی غریب روی قلبش سنگینی میکرد.
همین که غبار از زمین بلند میشد و درختهای زالزالک جاده پاسداران، در گرد و خاک راه پنهان میشدند، یعنی پدر دارد با اتومبیل به خانه میآید. این را هما دخترش از توی تلسکوپ نگاه میکرد. ماشین پدر مثل اسباب بازی، کوچک شده بود و هیچ پیدا نبود توی آن ماشین چند نفر آدم نشستهاند. پدر گاه تنها بود و گاه با جمعی از دوستانش به خانه برمیگشت. هما مثل یک تکتیرانداز حرفهای، تلسکوپ را روی ماشین پدر تنظیم کرده بود و او را تعقیب میکرد تا حوالی رودخانهای نزدیک دارآباد.
حالا با پیاده شدن چند مرد دیگر، باید به مادر خبر میداد که پدر امشب میهمان دارد. ماشین که به گودی رودخانه میرسید و آقایان خالقی و صبا و کلنل وزیری پس از پیاده شدن، دوباره سوار اتومبیل پدر میشدند، مادر سری به غذای روی اجاق میزد. او قبل از هما، پرچم سفید سردر خانه حسین در خیابان ایران را با تلسکوپ دیده بود و میدانست باید غذای بیشتری آماده کند.
پرچم سفید یعنی به خانه میآیم و پرچم سرخ یعنی منتظرم نباشید. همسرش امشب با میهمانهایش به خانه میآمد. میهمانهایی که زبان او را در آن وانفسای دلمرده مملکت، بیش از همه میفهمیدند. آنها زبان مشترکی داشتند. همدرد و همزخم بودند و دلشان برای این آب و خاک میتپید. خونی که در رگهایشان جریان داشت، از جنس موسیقی و شعر و آواز بود. آنها در آن روزگار، چارهای جز خلق تصنیفهای تازه نداشتند.
روزگاری که آلوده به چکمه سربازهای متفقین شده بود و توی هر کوچه و خیابانی، میشد رد خونآلود و لجنبار نیروهای روس و انگلیس را بر خاک بیدفاع ایران دید. چند روز بعد، وقتی هما از تلسکوپ به پرچم بالای خانه خیابان ایران نگاه کرد، خبری از بیرق سفید نبود. پدر آن روز با پرچم سرخ از خانه بیرون زد و این یعنی امشب به خانه برنمیگردد.
حسین گلگلاب آن شب، با بغضی گلوگیر به دفتر روحا... خالقی میرفت. جایی در خیابان هدایت. آن شب مادر شام سادهای دستوپا کرد در حالیکه که همسرش تا سپیده صبح در دفتر خالقی مشغول خلق ترانهای ماندگار بود. ترانهای غرورآمیز و وطنپرستانه که با مرور تصاویر دلگیری از روزهای تعرض به خاک وطن سروده شده بود و خالقی قول داده بود یک ملودی شایسته برایش بسازد. ترکیب درخشانی که بعدتر با صدای غلامحسین بنان، بر قله تاریخ موسیقی ایران، جاودانه شد.
۲۹بهمن سال ۱۳۳۲ خورشیدی، کارشناسان سرودهای ملی در وین اتریش، پس از ساعتها بررسی قطعات ملی مختلف از کشورهای گوناگون، به اتفاق برای سروده حسین گلگلاب کلاه از سر برداشتند و پس از شنیدن و مطالعه چندین باره قطعه «ای ایران»، این اثر را طی بیانیهای به سبب درونمایه، آهنگ و احساس به عنوان «مهیجترین سرود ملی» اعلام کردند.
این همان قطعهای بود که حسین گلگلاب در آن غروب دلگیر شهریور۱۳۲۳ نوشت و روحا... خالقی در دستگاه شور و گوشه دشتی آهنگسازی کرد و چندی بعد در مهرماه همان سال با صدای غلامحسین بنان در تالار دبستان نظامی دانشکده افسری در خیابان استانبول طی دو شب متوالی اجرا شد. قطعهای که هربار جمعیت را با شوقی بیتکرار از روی صندلیها بلند میکرد و در هرشب پس از استقبال گسترده مخاطبان، دومرتبه تکرار میشد.
پس از آن بود که نسخه ضبط شده این اثر در روزهای متوالی از رادیو پخش شد و رفته رفته جای خود را در قلب شنوندگان باز کرد. جایگاهی ابدی که همچنان پس از هشتاد سال هر ایرانی غیرتمندی را از روی صندلیها بلند میکند تا تکبهتک کلماتش را با آن ریتم حماسی و پرکشش، زیر لب زمزمه کند.
حسین گلگلاب سرانجام در زمستان سال۱۳۶۳ به وقت هشتادوهفتسالگی از دنیا رفت در حالی که بر سنگ مزار او آمده بود: «دکتر حسین گلگلاب، سراینده سرود جاودانای ایرانای مرز پرگهر،ای خاکت سرچشمه هنر...»